۶ مرداد

سلام.
امشب اومدیم خونه دادا.اینجا می خوابیم که مواظب خونه و بزها باشیم.این خونه با آدم حرف میزنه...خاطره میگه از آدما...گاهی تولد و شادی به رخ میکشه و گاهی نبودن ‌ها رو به رخم میکشه...خاطرات ۲۱شهریور سال نود...خیلی روشن و واضح تو ذهنم میان.
ترسناکه اینجا راستش همیشه ترسناک بود حیاط خیلی بزرگش و الان با حرفایی که زندایی گفته درمورد جن و اینا برا هممون ترسناک تر شده.

پنجشنبه تولدم بود.۲۳ ساله شدم.الان ۲۳ سال و سه روزمه حدودا...خواهرم به خالم گفته بود کیک بگیرن با اینکه قبلا گفته بودم از تولد بدم میاد.لاقل الان بدم میاد..فهمیدم و گفتم نمیخوام و ناراحت میشم ولی کار خودشونو کردن...ذوق نکردم.عکس هم نگرفتم حتی یه دونه.شمع هم نداشتم.بهتر...دوست داشتم مثل سالهای قبل حتی کسی نفهمه تولدمه ولی خب یه نفر که استوری گذاشت بقیه هم گذاشتن.اینا هیچکدوم مهم نیست.من اون روز یه کاری برای خودم فقط انجام دادم.هندونه قاچ کردم و بردم تو گرمای حیاط خوردم به تلافی روزای گرمی که بیرون بودم و دلم هندونه میخواست.همین.
شب، قبل خواب هم یکساعتی با خواهرم زیر آسمون نشستیم و حرف زدیم.

فعلا همینا
میم کاف ۱ ۴
پرواز ...
مبارک باشه تولدت :) امیدوارم حداقل از تبریک خوشت بیاد دی:
امیدوارم 23 سالگی کلی اتفاق قشنگ و هیجان انگیز برات داشته باشه :)

ممنونم:) با تبریک کمتر مشکل دارم

امیدوارم^_^
مرسی

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان