دو شب پیش به یکی از دوستام پیام دادم و خواستم یکمی حرف بزنیم بهم گفت حوصله تایپ ندارم و اگر میتونم بهش زنگ بزنم.من نمیتونستم زنگ بزنم.ینی هیچوقت نمیتونم.حرف زدن برام سخته وقتی کسی پیشمه.معذبم و اذیتم.در نهایت ازش خداحافظی کردم و اون شب هم گدشت.
انگار دایره ارتباطام به اجبار هر روز داره کمتر میشه.هیچ دوستی اینجا ندارم و همه دوستیام به چت کردن محدود شده که از یه جایی به بعد برای خودمم خسته کننده میشه
خودم هم تاحدی گریزان شدم از رودرو شدن با آدما.از حرف زدن با کسایی جز خانوادم بیزار شدم.مدتهاست دوست دارم برم باشگاه یا کتابخونه ولی وقتی به این فکر میکنم با آدمهای دیگه باید حرف بزنم پشیمون میشم و ترجیح میدم خونه موندم رو ادامه بدم.
نامجو برای صدمین بار داره میخونه...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمانها باز
خیالم چو کبوترهای وحشی میکند پرواز
سراپا چشم خواهد شد تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسارتو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید