کاش دوباره ببینمش
چهارشنبه ظهر از سالن مطالعه فنی قصد کردم برم سلف
رفتم سلف ناهارمو خوردم و بعدش فهمیدم گوشیم نیست!رفتم دانشکده و دیدم دست دوستامه !ظاهرا رو میزی که بساطم پهن بوده قبل رفتن همه رو جم کردم الی گوشی!
امروز ظهر میخواستم برم کلاس زبان و رفتم...نصف جاده بین خوابگاه تا در اصلی رو هم رفتم و بعد دیدم هیچ هیچ پولی همراهم نیست!فقط کارت عابری بود که مقدارش اونقد نبود برا خرید رفتن بعدش
بدوبدو برگشتم و کیف پولمو برداشتم!
چقد یادم میره اخه!هرچقدم چک میکنم همه چی باشه باز ی چیزی جا میذارم:(
+فردا عصر شروع یک هفته تنهاییه!
++هم اتاقی یه موضوع شخصی که من پنهون کرده بودمش رو امشب فهمید!
+++امروز سرکلاس زبانم یکی از آقایون انگار جزو این گروه هاییه که میزنن شهرو داغون میکنن و اینا بعد میگف امشب قراره یه منطقه دیگه رو بزنیم(انگار یکی از بانکاش رو میخواستن بزنن)!تا حالا فکنم سه تا منطقه شهر شده!
++++لبتاب عزیزم فردا راهیه و مسافر...کاش هیشکی ازش استفاده نکنه تا خودم میرم ولی میدونم دست کم پسرخاله جوجم یه دست باهاش بازی میکنه!برام عجیبه که من واقعا به لبتابم وابستم!دلم نمیاد بره ولی مجبورم !
+++++غروب تو اتوبوس بودم و وسط اتوبوس یه سری خرت و پرت و آشغال بود یکم بعدش یه پیرمردی اومد کم کم جمشون کرد و تو دستش گرفتشون که پیاده شه...نگاش میکردم همینطور صورتشو نگاه میکردم ولی اون حواسش نبود
موقع پیاده شدن ازم خدافظی کرد...نمیدونم چرا اما دلتنگشم...دلتنگ اون خدافظی که گفت بدون اینکه همکلام شده باشیم...کاش دوباره ببینمش